عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

نگرانی های پاییزی...

روزهای گرم تابستون کم کم داره تموم میشه نم نم  سوز سرد پاییزی مهمون غروب های تابستونیمون شده و من نگرانم نگران از اینکه چطور به پسرکم بگم وقتی خونه ایم  دیگه روزی سه بار نمیتونه بره حموم و بعد از حموم تو خونه با حوله چرخ بزنه نگران از اینکه چطور باید به پسرک کوچولوم بگم دیگه نمیتونه ظهر بره تو حیاط خونه ی عزیز و با شلنگ آب دنبال آناهیتا کنه و یکی دو ساعت مثه موش آبکشیده دوتایی تو حیاط آب بازی کنن!!! دیگه نمیتونه با علی و علیرضا بره آب بازی! دیگه نمیتونه بعداز ظهر ها به بهونه ی آب دادن به گل های مامانیشون بره تو حیاط و خودش رو به همراه حیاط و ...
31 مرداد 1393

صَقَده...

عزیزکم اونقدر شیرین شدی، اونقدر شیرین زبونی میکنی، اونقدر کارای بامزه و خاص انجام میدی که دلم میخواد میشد لحظه لحظه ی این خاطرات رو ثبت کنیم اما خوب فرصت نمیشه زود به زود آپ کنم و بعضی از شیرین کاریات از ذهنم میره اگه متن هام پیوستگی نداره نظم تاریخی نداره عذر تقصیر *** چند وقت پیش از بیرون اومدیم همینکه رسیدیم توی خونه گفتی: مامان جون مول بیده (مامان جون پول بده!) تعجب کردم گفتم پول برا چی میخوای!! گفتی: مامان ای یا مول صقده بیندازه! هیچ جوری نمیفهمیدم معنی جمله ات رو ... مامان ایلیا پول  ....؟؟؟؟!!! چیکار کنه!!! وقتی دیدی متوجه نمیشم دست من رو گرفتی و من ر...
31 مرداد 1393

یک عصردوستانه

ایلیای مادر امروز بعد از ظهر با خاله حکیمه و غزل جون رفتیم بیرون تا هم خرید کنیم هم تو و غزل جون کمی بازی کنید طبق معمول با ورود با پاساژها بهانه گیر و بی حوصله شدی اما با دیدن کولر توی یکی از مغازه ها گل از گلت شکفت و به ما رخصت خرید کردن دادی رفتیم پارک و تو با غزل جون کلی بازی کردید سرسره و اسب سواری و تماشای بچه های دوچرخه سوار و اسکیت سوار بعد هم رفتیم امامزاده صدای قرآن رو که شنیدی گفتی: اذانه؟ رفتیم داخل امامزاده و تو با دیدن اون همه پنکه حسابی به وجد اومدی زودتر از من و خاله حکیمه متوجه پنکه ها شدی و اون ها رو نشونمون دادی بعد هم تو وغزل جون نماز خوندید &nbs...
29 مرداد 1393

صدا چی یه؟!

عزیزکم حسابی شیرین زبونی میکنی خونمون با وجود تو بیش تر از قبل لبریز از زندگی شده وقتی میخوابی خونه دلگیر میشه ماشاالله خیلی پر انرژی هستی و یه عالمه حرف واسه گفتن داری... البته بیشتر خونه ی دو تا مادر بزرگا و خونه ی خودمون صحبت میکنی وقتی تو یه جمع غریبه وارد میشیم کمتر حرف میزنی من متوجه ی بیشتر حرف هات میشم اما خوب ممکن بعضی از کلماتت برا بقیه نا مفهوم باشه به قول مامانی زبون بچه ها رو فقط ماماناشون میدونن خیلی عالی یاد میگیری و تکرار میکنی شعر یه توپ دارم قلقلیه پروانه ی شایسته پاییزه و پاییزه اتل متل توتوله رو تقریبا بلدی هیچکدوم رو بهت یاد ندادیم وقتی میخو...
25 مرداد 1393

پرور...

سلام دلبندم امروز نزدیکای ظهر باباجون از اداره زنگ زد که: نهار و با یک زیر انداز بردار میریم بیرون... میدونستم قراره امروز حسابی بهت خوش بگذره اینطوری شد که وسیله ها رو اماده کردیم و وقتی باباجون اومد راه افتادیم چون زیر انداز و وسیله گذاشتیم تو ماشین تو فکر میکردی میخوایم بریم شمال تو راه میگفتی: بی ریم آناینا! جوجو بیا بیا بیا ( تو این چند دفعه ی آخری که شمال رفتیم طفلی آناهیتا  مسئول نگهداری تو بوده!) رفتیم نزدیک منطقه ی ییلاقی پرور هوا فوق العاده خنک و عالی بود تو اون هوای خنک انگار اشتهات باز شده بود و واسه اولین بار! تاکید میکنم اولین بار! یه میوه رو کامل خوردی...
25 مرداد 1393

تولد مامان فاطیما...

بیست و دوم مرداد یه روز معمولی مثل بقیه ی روزا بود... ساعت ده دقیقه به هفت صبح از خواب بیدار شدم اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فهمیدم امروز اونقدرا هم معمولی نیست باباجون حسابی غافلگیرم کرد یه شاخه رز زرد (من عاشق رز زردم) از طرف خودش یه شاخه رز قرمز از طرف ایلیا یه شیشه ادکلن خیلی خوشبو از طرف ایلیا و یه گوشیٍ قشنگ از طرف خودش... شب هم یه دور همی ِ کوچیک خونه ی عزیز جون ممنون همسرم، ممنون پسرکم ممنون برای این همه خوشبختی که با حضورتون به من هدیه دادید ردپایت در تمام خاطرات شیرین زندگیم هست...   ...
25 مرداد 1393

این چــــــــــــــــــــــیه؟!

عشق بیست و یک ماهه ی من سلام عزیـــــــــــزکم وارد یکی از زیباترین قسمت های حرف زدنت شدی عااااااشق این قسمت به حرف اومدن بچه ها بودم و واسه رسیدن تو بهش لحظه شماری میکردم این چـــــــــــــــــــــــــــــــــــیه؟! الهی فدات شم... الان چند وقتی میشه که خیلی خوب هرچی رو که بهت میگیم تکرار میکنی اسم نوددرصد وسیله های خونه روبلدی با کلماتی که بلدی جملات کوتاه درست میکنی اما خوب بعضی از چیز ها هم هست که اسمشون رو بلد نیستی دو روز پیش داشتم دست و پا وگوش ، چشم و بینی خرسی رو بهت نشون میدادم و اسمشون رو ازت میپرسیدم تو هم خرسی تو بغلت دمش رو گرفتی و گفت...
19 مرداد 1393